سلام
این داستان یه قهرمانه
قهرمانی که سال ها پیش توی یه روستای کوچیک با خانوادش زندگی میکرد ، چند سال گذشت و اون روستا به یه آواره تبدیل شد و قهرمان ما به هیچ تبدیل شد ، نه ببخشید اون به هیچ تبدیل نشد چون اون یه قهرمان بود ، ولی قهرمان ما مجبور شد که با خانوادش به شهر بیان . اون قهرمان با کار کردن و تلاش بسیار بالاخره تونست یه خونه واسه خودش درست کنه ، بعد از چند وقت اون بچه دار شد ، یه پسر ؛ حالا ما یه قهرمان دیگه داریم ، قهرمان کوچولوی ما بعد از چند سال بزرگ شد و تشکیل خانواده داد ، اما قهرمان جدید ما در زمان کودکی مدرسه رو ترک کرده بود و به همین دلیل شغل مناسبی نداشت و مدام در حال تغییر شغل بود ، بعد از مدتی زندگی در خونه ی پدرش یه خونه کوچیک خرید و با همسرش توی اون خونه زندگی کردند تا اینکه پسرش به دنیا اومد حالا دیگه قهرمان ما اونه ، ولی سرنوشت خوبی منتظر این قهرمان جدید نبود ، بعد از چند سال قهرمان کوچولوی ما ده ساله شد ، یه تابستون که مدارس تعطیل بود ، پدرش اون رو مجبور می کرد که بره سر کار ، ولی اون فقط یه بچه بود ، به هر حال پسر روی حرف پدرش حرف نزد و هرچی پدرش گفت ، اون هم مثل یه ربات جواب داد :( چشم پدر ) وقتی پسر سیزده ساله شد پدرش اون رو مجبور کرد که وقتی مدرسش تعطیله و شیفتی که مدرسه نداره هم کار کنه و قهرمان ما مثل همیشه و مثل ربات گفت : ( چشم پدر ) و به حرف پدرش گوش داد و پدر و پسر با کمک همدیگه تونستند اون خونه ی کوچیک رو بزرگتر کنند و یه خونه ی بزرگ ساختند
، قهرمان جدید هم که خیلی باهوش بود و همه ی درساش رو می خوند و همیشه نمره اول بود و :( بگو بله ، سرت رو پایین بنداز ، حالا خوش حال شو ، حالا گریه کن .........) یه روز خیلی دور تر از اینجا یه جایی بین دل و دنیا قهرمان ما یه نفر رو دید ،
اون شخص گفت : سلام
و قهرمان مثل یه ربات گفت : سلام :
همراه گفت : چطوری ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : خوبم تو چظوری ؟
همراه گفت : واااا ، تو چرا اینطوری حرف میزنی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : چطور ؟
همراه :مثل یه ربات جرف میزنی
قهرمان مثل یه ربات گفت : ینی چطور ؟
همراه : یعنی ،......
و قهرمان رو در حال رفتن دید و گفت هـــــــــــی صبر کن ، داری کجا میری ؟
قهرمان : من نمیتونم وایسم ، اگه وایسم می میرم
همراه : میمیری ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت: من دارم تو یه مسابقه شرکت میکنم
همراه : آه جدی ؟ خب این مسابقه چیه ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : من نمیدونم
همراه : تو نمیدونی چه مسلبقه ای پس چرا می دویی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : چون همه دارن می دون برای همین من هم میدوم
همراه : خب چرا اینا میدون ؟ وایسا تا ازشون بپرسیم
قهرمان مثل یه ربات گفت : چی ؟ کد وارد شده صحیح نمی باشد !
همراه : ینی چی کد وارد شده صحیح نمی باشد ؟ اصلا بی خیال آخه چرا می خوام بدونم اون مسابقه چیه ، تو که میدونی برنده میشی ، مگه نه ؟ حتما نفر اول میشی ؟
قهرمان : نه
همراه : پس دوم که میشی
قهرمان : نه
همراه : سوم که میشی
قهرمان : نه
همراه : ای بابا چهارم که دیگه میشی ؟ پنجم ، شیشم ، هفتم ، هشتم ، نهم ، دهم .........
قهرمان : نه
همراه : انگار تو یه آدم معمولی هستی ، نه ؟ یه آدم متوسط
قهرمان مثل یه ربات گفت : آره یه آدم متوسط ، متوسط ، متوسط
همراه : انگار به متوسط بودنت هم خیلی افتخار می کنی ، ولی یه چیزی بهت بگم ، از ته دل ، من که فکر نمی کنم تو یه آدم معمولی باشی من وقتی پیش تو هستم احساس خاص بودن بهم دست میده ، پس فکر کن خودت چی هستی ؟ من تو کل زندگیم آدمی مثل تو ندیدم تو خودت احساس نمی کنی آدم خاصی هستی ؟ یه آدم خاص ؟
قهرمان : ببخشید ، کد وارد شده صحیح نمی باشد !
همراه : ینی تا حالا کسی بهت نگفته که تو خاصی ؟
با شنیدن این حرف قهرمان یاد یه چیزی افتاد و گفت : آره ، یکی بود که می گفت من آدم خاصی هستم
همراه : چی ؟ پس یکی بود . درسته ؟ یکی بود ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : اون یه مار بود
همراه : یه مار ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : آره ، هی وراجی میکرد و می گفت تو فوق العاده ای تو یه جواهری تو خیلی خاصی : ( خیلی دغل باز بود ) میدونی اسمش چی بود ؟
همراه : چی بود ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : اسمش بود : بچگی ::
همراه : آخه مگه دیوونه شدی ؟
قهرمان مثل یه ربات گفت : بچه گی مثل یه مار زهر داره ، یواشکی توی باغ میچرخه و لای شاخ و برگها میره ، وقتش که رسید سرش رو بلند کرد و آماده ی نیش زدن شد ، ولی وقتی بزرگ شدم اون رو کشتم ، روی زمین لهش کردم و پام رو گذاشتم رو گردنش و محکم فشار دادم ، بچگی مرد ؛ حالا خوب شد ، حالا دیگه هیچ کس نمیگه من خاصم و با آرامش زندگیم رو میکنم :( قدم بزن ، وایسا ، معمولی باش.....:(
همراه : چرا مزخرف می گی ؟ تو داری اشتباه می کنی تو خودت مسابقت رو انتخاب کن ، بعد ببین اول میشی یا نه ، من میدونی اول میشی ، تضمین می کنم که به راحتی اول میشی
قهرمان مثل یه ربات گفت : نه من نمی تونم وایسم
همراه : ای بابا ، خودت رو ببین ، خودت رو بشناس ، یه روز همه ی دنیا درکت می کنن ، چشمات رو باز کن ،
قهرمان مثل یه ربات گفت :( من چشمام رو باز نمی کنم ، وای نمیستم ، همینجوری می دوم ، می دوم ، آدم عادی میشم ، متوسط ، کار ، کار، کار ، وایسا ، لبخند بزن ، وایسا ، برو ، بیا ، برو ، وایسا ، بيا، سلام کن ،
و همینطور قهرمان داستان ما تو کل زندگیش می دوه ، و یه روزی هم میمیره ......
همه ازم سوال کردن چرااااا ؟؟؟ منم جواب دادم : یـــــنــــــی چـــــی چرا ، کد وارد شده صحیح نمی باشد
خب ، داستان چطور بود ؟ پدر ، چطور بود ؟ مادرم ، چطور بود ؟ ،،، پایانش بد بود ؟؟؟؟ آره پایانش بد بود ، ولی خیالی نیست این داستان خودمه ، پایانش رو خودم عوض میکنم ...........
الآن چند ساله که دارم این وضع رو تحمل می کنم و به خودم میگم که خودم رو بکشم و بعد میگم نه ، خودت رو نباز مرد ، ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم ، هر وقت که با پدرم یا مادرم چشم تو چشم میشم ، من رو نفرین میکنن و میگن الهی از رو زمین برداشته بشی و هزارتا دعا و آق دیگه و همش میگن کاش این پسر نبود ، میگن اگه یه سگ رو بزرگ کرده بودیم بهتر از این بود و به هرکی که میبینند میگن این پسر من نیست ،،،،،،،، نمیدونم که چه بدی در حقشون کردم ، از بچگی تا الآن هم که هر کاری که گفتند رو انجام دادم و هرقت هم که باهاشون دست میدادم پشت دستشون رو میبوسیدم ، نمیدونم چرا ......
ولی بارم مثل احمقا به خودم میگم که این روزا میگذره و تموم میشه و امیدوارم .......
شاید واقا من یه اشتباه بودم و نباید هیچ وقت به دنیا میومدم ، ولی یه ذره از زندگیم خوشم میاد ، اونم روزایی که مدرسه میرم ، چند وقت پیش هم که کارنامم رو گرفتم معدلم 19/92 شده بود
حالا هم که باید از ساعت 3 صبح تا ساعت 12 ظهر و از 3 بعد از ظهر تا 10 شب برم سر کار و خرج خودم و بدهی هایی که به پدر و مادرم دارم بدم .
کی این روزا تموم میشه ، نمیدونم ......
این داستان ادامه دارد ............
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18